راز بودی

 

دورت چرخیدم

 

گذاشتم و

 

گذشتم

 

کنار همه بدبختی ها

عاشقت شدم

لعنت به آن همه شعر

که می خواست همه مرا تمام کند

تمام کند و وقتی رفتی

همانطور، آرام روی خطوط کاغذی

تاب بخورد و تاب بخورد و

توی سرم وول بخورد و

توی تنم بچرخد و

بدبختی هایم را کنارم بچیند و

برود

 

…….

 

وقتی عاشقت بودم

شاعر بودم

هزار شعر، روی کاغذ عریان می کردم

 

وقتی عاشقت نبودم

شاعر نبودم

نفس هزار شعر عریان را لابلای سنگینی ورق ها حبس می کردم

 

…….

 

 

امان از این شعرهای ناخوانده

 

 

 

29 اسفند 86