نیم روز

 

 

لیوان آب پرتقال را جلوی زن گرفت.

گفت: نمی خورم

انگشتانش را میان ریشه های شال آبی رنگش سر داد و زل زد به چشم های مرد.

گفت: به نظرم منصفانه است.

نگاهش را برگرداند و گفت: تو که عاشقم نیستی؟ ها؟

مرد سرش را به علامت نه تکان داد.

-        من هم که عاشقت نیستم؟

مرد سرش را مثل قبل تکان داد.

-        خب... پس واسه چی...؟

یه جرعه از آب پرتقال خورد و گفت: به هرحال از هر نظر تامینی.

لبخندی زد و گفت: خب... دیگه؟

-        خب... یه ماشین می اندازم زیر پات...یه...یه آپارتمان هم می گیرم که راحت باشی.

-        یعنی حاضری اندازه یه خونه و ماشین خرج کنی؟

از جاش بلند شد، با ناخن ریشش را خاراند و گفت: نه اینکه به نامت کنم...دستت بمونه.

حلقه ای از موهایش را دور سبابه اش چرخاند و گفت: پس می خوای قفس درست کنی؟

سرش را پایین انداخت ، چند قدمی راه رفت ، کشوی نیمه بازش را بست و گفت: واسه اول کار...

همانطور که موهایش را دور سبابه اش می چرخاند به مرد زل زد.

دست هایش را به هم مالید و گفت: فردا یه تومن می ریزم به حسابت... برای اینکه حسن نیتم را ثابت کرده باشم.

از روی میز پایین آمد، شالش را روی سرش کشید و به مرد لبخند زد.

نزدیک شد، انگشت سبابه اش را روی گونه زن کشید و گفت: اینجا کسی نفهمه؟ با خانم های دیگه که زیاد رفیق نشدی؟

لب هایش را به هم مالید و گفت: نگران نباش.

شالش را روی شانه هایش انداخت ، در را باز کرد و رفت.

 

 

....

دکمه های پیراهن سفیدش را بست. کمربندش را سفت کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. روی کاناپه کنار شومینه نشست ، موبایلش را برداشت و تایپ کرد: کجایی پس؟

و دکمه فرستادن را فشار داد.

چند ثانیه بعد صدای اس ام اس آمد: پشت در... باز کن.

دکمه آیفون را فشار داد.

از پله های ساختمان بالا آمد ، در نیمه باز را آرام باز کرد.

روی مبل روبروی شومینه نشسته بود. وارد شد، در را پشت سرش بست. به مرد نگاهی انداخت و گفت: دیر کردم؟

لبخندی زد ، از روی مبل بلند شد و گفت: اوووم....نه ...نه زیاد.

کیف مشکی کوچکش را روی میز غذاخوری گذاشت و ایستاد.

به طرف زن آمد، شالش را از روی سرش سر داد روی میز. صورتش را نزدیک زن برد و دست هایش را روی پاهای زن کشید.

دست مرد را گرفت و گفت: چرا دوست داری اینقدر زود...

خندید. چند قدم عقب تر رفت، زیر سیگاری را از روی میز برداشت ، روی مبل نشست، یک سیگار از پاکت روی عسلی برداشت و آتش زد. پک عمیقی به سیگار زد و بیرون داد.

کمی جلوتر آمد وگفت: حاشیه ها قشنگ ترند.

دکمه های پالتویش را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن.

عکس دخترکی در قاب روی پیشخوان بالای شومینه بود. نزدیکتر رفت، چند ثانیه ای عکس را نگاه کرد و گفت:  کیه؟

-        دخترم؟

-        کجاست؟

-        پیش مادرش

-        چه بابای مهربونی!

از جاش پرید و گفت: خوشم نمی یاد راجع به چیزهایی که بهت مربوط نیست...

از پشت، دست هایش را دور کمر مرد حلقه کرد و تو گوشش گفت: شششش...چرا عصبانی می شی؟

حرفش را قطع کرد و به طرف زن برگشت، صورتش را جلو برد ، بینی اش را به بینی زن مالید.

انگشت هایش را گذاشت روی لب های مرد و گفت: تو گرسنه ات نیست؟ من که خیلی گشنمه.

با عصبانیت از زن دور شد ، لحظه ای صبر کرد و گفت: برو یه چیزی از تو یخچال بردار بخور.

همانطور که با دکمه های پالتویش بازی می کرد، گفت: می شه یه پیتزا سفارش بدی؟

با قدم های سریع به طرف زن رفت و با لحنی تند گفت: این جا نیامدی که قدم بزنی و پیتزا سفارش بدی.

چند لحظه متوقف ماند، سرتاپای مرد را نگاه کرد، کیف سیاهش را از روی غذاخوری برداشت. از داخل کیف دو برگه تراول چک بیرون کشید، به طرف مرد رفت ، برگه ها را روی میز گذاشت و با نوک انگشت سبابه به طرف مرد هل داد و گفت: بهت گفتم که، فقط پول نیست.

بعد دکمه های پالتویش را بست و به طرف در رفت.

نگاهی به تراول ها کرد، به طرف در دوید و جلوی زن را گرفت و گفت: ببین ، منظورم این بود که...

میان حرف مرد  پرید و گفت: واضح بود.

ریشش را خاراند و گفت: خیلی خب .... معذرت می خوام. اصلا من هم گشنمه. دو تا پیتزا سفارش می دم با هم می خوریم....خوبه؟...خوبه؟

به چشم های مرد زل زد. دکمه های پالتویش را باز کرد ، آن را درآورد و به مرد داد.

پالتو را گرفت و به چوب لباسی کنار در آویخت.

روی مبل کنار شومینه نشست.

تلفن را برداشت و شماره گرفت.

-        الو...سلام. اشتراک 275 . دو تا پیتزا مخلوط ، دو تا سالاد و دو تا نوشابه...سیاه باشه. مرسی.

گوشی را گذاشت و به طرف زن رفت. روی عسلی روبروی مبل نشست و دست های زن را در دستش گرفت.

زن به صورت مرد زل زده بود.

گفت: قربونت برم...چرا ناراحت می شی؟ تو بیشتر از اینها واسم ارزش داری.

زن چیزی نگفت.

مرد بلند شد، تلویزیون را روشن کرد و کنار زن نشست.

 

 

......

 

نیم ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد.

در را باز کرد. دستی دو جعبه پیتزا دو تا سالاد و دو تا نوشابه سیاه را به دست مرد داد.

همه را روی میز گذاشت.

دو لیوان از آشپزخانه برداشت و کنار مرد نشست.

جعبه پیتزا را باز کرد و مشغول خوردن شد.

به زن نگاه کرد و گفت: راضی شدی؟

جوابی ندادو به خوردن ادامه داد.

تا نیم ساعت بعد همه چیز خورده شده بود.

سیگاری روشن کرد و روی کاناپه لم داد.

دستش را به لبه کاناپه کشید و به طرف در اتاق رفت.

گفت: اون نه...بغلی

زن در اتاق خواب را باز کرد و داخل شد.

پکی به سیگار زد و گفت: اومدم.

سیگار روی زیر سیگاری به انتها رسید.

مرد در اتاق را بست.

صدای خنده زن آمد.

گفت: اینجا...

صدای خنده قطع شد.

صدای زنگ تلفن بلند شد.

گفت: الان بر می گردم.

از اتاق بیرون آمد ، دو تا از دکمه های پیراهن و کمربندش باز بود. گوشی را برداشت.

-        الو. سلام. قربون شما...آره...آره... گفتم که فردا پیگیری می کنم....باشه...باشه ... خداحافظ.

از اتاق بیرون آمد، لباسش را مرتب کرد،شال آبی رنگش را به سر کشید، پالتویش را از چوب لباسی برداشت و به تن کرد.

به زن نگاه کرد و گفت: چی شد باز؟ ....گفتی پیتزا، گفتم باشه...گفتی اینجا نه، گفتم باشه...چیه باز؟

زن به مرد نگاه کرد، کیفش را برداشت در را باز کرد و رفت.

 

نظرات 16 + ارسال نظر
یاسین جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:13 ب.ظ http://ym.coo.ir

خوب بود، البته به‌نظرم با بازنویسی بهتر هم می‌شه. مخصوصا اگه گم کردن رد روایت عمدی بوده می‌شه قوی‌ترش کرد. اگر هم نیست باید شفاف‌ترش کرد که من با حالت اول موافق‌ترم.

حمیدرضا سلیمانی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:58 ق.ظ http://hamidrezasolaimani.blogfa.com

داستان را خواندم. خوب بود.
اما نمی‌دانم چرا مکان را مرتب گم می‌کردم.
باید بر می‌گشتم و از نو می‌خواندم.

هجران دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ب.ظ http://www.hicran.info

نیـــــــــــاز..........!
گاهی کارها می کند
گاهی لذت اما!
چه می دانم!

بنت الهدی صدر چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:20 ب.ظ http://dadgaherasmi.persianblog.ir

سلام

داستانی به این مضمون را بارها شنیده ام اما هنرمندانه چیدن کلمات( به قلمت)، زیبایش می کند و جذاب.
در این نوشته اصول روایت و تصویر سازی چشم نواز است و ذهن را قوت می بخشد اما لوگوی تصاویر انتزاعی در برخی عبارات هم را گم می کنند.
دوباره سر می زنم.


یا علی

حنیف جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ق.ظ http://hanif99.persianblog.ir/

یک چیزی که توی این دوبار خوندن مطلبت ذهنم رو مشغول کرد صداقت رفتاری این آدمها بود.مخاطب میفهمد که زن و مرد این قصه در این رابطه دنبال چه هستند و این یکی از نقاط قوت شخصیت پردازی قصه بود.اما اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم سبک نگارش ان بیش از اندازه زنانه و فمنیستی بود و مرد قصه بیش از اندازه منفی از اب در آمده.بیچاره ما مردها...(خنده)
راستی منم خوبم و در این روزها که آفتاب خصمانه میتابد و چتری نیست با سایه ها مشغولم...

شقایق شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:38 ب.ظ http://shaghasing.blogfa.com

چهطوری من که هیچی نفهمیدم .

فاطمه یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ب.ظ http://pakzad-f.blogfa.com/

سلام جیگیلی. خبری ازت نیست. خوبی؟ کم پیدا شدی.
من فعلا خونه مامانم هستم تا حالم بهتر بشه.

رسول شاکری سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:40 ب.ظ

فک می کردم دوره ی واقع گرایی گذشته.عالی بود.

مهدی نصیری شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 04:39 ق.ظ http://pazhiya3.blogfa.com

سلام
با یه داستان و نمایش نامه درwww.pazhiya3.blogfa.com به روزم.
نقد کادانس رو هم می تونید تو http://pazhiya.blogfa.com بخونید
خوشحال می شم نظر شما رو راجع بهشون بخونم.
منتظرم.
ممنون

مهناز دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:43 ب.ظ http://mahnaz79.persianblog.ir

سلام
یادی از دوستای صاحب قلمیت نمی کنی بی معرفت.

بنت الهدی صدر پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:32 ب.ظ http://dadgaherasmi.persianblog.ir

سلام
اینجا نظر گذاشتن سخته!
برای همین برگشتنم طول کشید. خوبی؟

بنت الهدی صدر جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:23 ب.ظ http://dadgaherasmi.persianblog.ir

سلام
دیروز نظر گذاشتم. منتهی فقط یه قسمتیش رو کژی گرفته بودم. یه ذره اش فرستاده شد و بقیه اش موند!!
اینجا نظر گذاشتن سخته!
برای همین برگشتنم طول کشید. خوبی؟
تبدیل کردن ذات دنیا به فیلم نامه یا نمایشنامه و یا داستان کار سختی نیست اما معمولا هیچ کس وقت نداره همه مواضع و جوانب رو با هم ببینه و بهش جذابیت بده. اما شما در این نوشته هاتون با تبحر خاصی این کار رو انجام میدید.
و این نوشته نیز از این ویژگی مبرا نیست. یعنی مرد و زن را در یک سطح می توان خوب یا بد تصور کرد و اصلا نمی توانی جانبداری کنی...

تبریک می گم.

شاد زی

یا علی

نگار انسان سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ http://artist1.persianblog.com

وایییییییییییی!!!تهمینه جون خیلی بلاگ قشنگی دارید....کلی استفاده کردم....از همه قشنگتر عکستونه!!!!چه خوشگله:-)!!!بوس:*:*

محمد رسولی جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام
داستان را نخواندم ولی خوب بود. کلاً
با کلاسی اینجا روم اثر گذاشت. باید ببینی.

امین مو حدی پور دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.nyaiesh.blogfa.com

سلام تهمینه ، مطلب جالبی بود ،
به نظر بنده ی ناچیز یه جاهایی توصیفاتت یهو قطع می شد ، که اگه به اونا هم می پرداختی فکر کنم جذاب تر می شد .
به من هم سر بزنید خیلی خوشحال می شم...
(:

پویا نعمت الهی یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:22 ب.ظ http://pooya1973.mihanblog.com

سلام. من با این داستان ارتباط گرفتم. دستتان درد نکند. ولی آخرش به نظرم باید دنبال دلیل بسیار محکمتری برای کات شدن داستان بگردیم که این دلیل در متن داستان به چشم نمی خورد. مثلا یک زن و مرد به دلیل نامعلومی وارد یک رابطه متقابل می شوند( و خانه و ماشین از طرف مرد در اختیار زن قرار داده می شود و بدون اینکه هدف این کار روشن باشد)؛ و زن داستان هم این شکل رابطه را می پذیرد و بعد در صحنه ای دیگر فقط با ذکر اینکه< همه اش پول نیست> در قبال رفتار سرد مرد موضع می گیرد. اگر همه اش پول نیست پس آن عامل اصلی چیست؟ عاملی که زن را دربرابر رابطه سکس هم رام نشان می دهد کدام است. بعد هم در آغاز سکس با یک تلفنی که به مرد میشود به یکباره خود را کنار می کشد.
من شخصیت زن را و دلایل ورود به این رابطه و همچنین دلایل خروج از آن را نفهمیدم. لطفا کمی توضیح بدهید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد