عشق در بعدازظهر

 

 

گم شد عشق

در سومین بعدازظهر

من نیز

 

پاک کن

خاک این پنجره خاکستری را

حال خرابم نیز

 

بازگردان

گمشده سومین بعدازظهر را

مرا نیز

نیم روز

 

 

لیوان آب پرتقال را جلوی زن گرفت.

گفت: نمی خورم

انگشتانش را میان ریشه های شال آبی رنگش سر داد و زل زد به چشم های مرد.

گفت: به نظرم منصفانه است.

نگاهش را برگرداند و گفت: تو که عاشقم نیستی؟ ها؟

مرد سرش را به علامت نه تکان داد.

-        من هم که عاشقت نیستم؟

مرد سرش را مثل قبل تکان داد.

-        خب... پس واسه چی...؟

یه جرعه از آب پرتقال خورد و گفت: به هرحال از هر نظر تامینی.

لبخندی زد و گفت: خب... دیگه؟

-        خب... یه ماشین می اندازم زیر پات...یه...یه آپارتمان هم می گیرم که راحت باشی.

-        یعنی حاضری اندازه یه خونه و ماشین خرج کنی؟

از جاش بلند شد، با ناخن ریشش را خاراند و گفت: نه اینکه به نامت کنم...دستت بمونه.

حلقه ای از موهایش را دور سبابه اش چرخاند و گفت: پس می خوای قفس درست کنی؟

سرش را پایین انداخت ، چند قدمی راه رفت ، کشوی نیمه بازش را بست و گفت: واسه اول کار...

همانطور که موهایش را دور سبابه اش می چرخاند به مرد زل زد.

دست هایش را به هم مالید و گفت: فردا یه تومن می ریزم به حسابت... برای اینکه حسن نیتم را ثابت کرده باشم.

از روی میز پایین آمد، شالش را روی سرش کشید و به مرد لبخند زد.

نزدیک شد، انگشت سبابه اش را روی گونه زن کشید و گفت: اینجا کسی نفهمه؟ با خانم های دیگه که زیاد رفیق نشدی؟

لب هایش را به هم مالید و گفت: نگران نباش.

شالش را روی شانه هایش انداخت ، در را باز کرد و رفت.

 

 

....

دکمه های پیراهن سفیدش را بست. کمربندش را سفت کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. روی کاناپه کنار شومینه نشست ، موبایلش را برداشت و تایپ کرد: کجایی پس؟

و دکمه فرستادن را فشار داد.

چند ثانیه بعد صدای اس ام اس آمد: پشت در... باز کن.

دکمه آیفون را فشار داد.

از پله های ساختمان بالا آمد ، در نیمه باز را آرام باز کرد.

روی مبل روبروی شومینه نشسته بود. وارد شد، در را پشت سرش بست. به مرد نگاهی انداخت و گفت: دیر کردم؟

لبخندی زد ، از روی مبل بلند شد و گفت: اوووم....نه ...نه زیاد.

کیف مشکی کوچکش را روی میز غذاخوری گذاشت و ایستاد.

به طرف زن آمد، شالش را از روی سرش سر داد روی میز. صورتش را نزدیک زن برد و دست هایش را روی پاهای زن کشید.

دست مرد را گرفت و گفت: چرا دوست داری اینقدر زود...

خندید. چند قدم عقب تر رفت، زیر سیگاری را از روی میز برداشت ، روی مبل نشست، یک سیگار از پاکت روی عسلی برداشت و آتش زد. پک عمیقی به سیگار زد و بیرون داد.

کمی جلوتر آمد وگفت: حاشیه ها قشنگ ترند.

دکمه های پالتویش را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن.

عکس دخترکی در قاب روی پیشخوان بالای شومینه بود. نزدیکتر رفت، چند ثانیه ای عکس را نگاه کرد و گفت:  کیه؟

-        دخترم؟

-        کجاست؟

-        پیش مادرش

-        چه بابای مهربونی!

از جاش پرید و گفت: خوشم نمی یاد راجع به چیزهایی که بهت مربوط نیست...

از پشت، دست هایش را دور کمر مرد حلقه کرد و تو گوشش گفت: شششش...چرا عصبانی می شی؟

حرفش را قطع کرد و به طرف زن برگشت، صورتش را جلو برد ، بینی اش را به بینی زن مالید.

انگشت هایش را گذاشت روی لب های مرد و گفت: تو گرسنه ات نیست؟ من که خیلی گشنمه.

با عصبانیت از زن دور شد ، لحظه ای صبر کرد و گفت: برو یه چیزی از تو یخچال بردار بخور.

همانطور که با دکمه های پالتویش بازی می کرد، گفت: می شه یه پیتزا سفارش بدی؟

با قدم های سریع به طرف زن رفت و با لحنی تند گفت: این جا نیامدی که قدم بزنی و پیتزا سفارش بدی.

چند لحظه متوقف ماند، سرتاپای مرد را نگاه کرد، کیف سیاهش را از روی غذاخوری برداشت. از داخل کیف دو برگه تراول چک بیرون کشید، به طرف مرد رفت ، برگه ها را روی میز گذاشت و با نوک انگشت سبابه به طرف مرد هل داد و گفت: بهت گفتم که، فقط پول نیست.

بعد دکمه های پالتویش را بست و به طرف در رفت.

نگاهی به تراول ها کرد، به طرف در دوید و جلوی زن را گرفت و گفت: ببین ، منظورم این بود که...

میان حرف مرد  پرید و گفت: واضح بود.

ریشش را خاراند و گفت: خیلی خب .... معذرت می خوام. اصلا من هم گشنمه. دو تا پیتزا سفارش می دم با هم می خوریم....خوبه؟...خوبه؟

به چشم های مرد زل زد. دکمه های پالتویش را باز کرد ، آن را درآورد و به مرد داد.

پالتو را گرفت و به چوب لباسی کنار در آویخت.

روی مبل کنار شومینه نشست.

تلفن را برداشت و شماره گرفت.

-        الو...سلام. اشتراک 275 . دو تا پیتزا مخلوط ، دو تا سالاد و دو تا نوشابه...سیاه باشه. مرسی.

گوشی را گذاشت و به طرف زن رفت. روی عسلی روبروی مبل نشست و دست های زن را در دستش گرفت.

زن به صورت مرد زل زده بود.

گفت: قربونت برم...چرا ناراحت می شی؟ تو بیشتر از اینها واسم ارزش داری.

زن چیزی نگفت.

مرد بلند شد، تلویزیون را روشن کرد و کنار زن نشست.

 

 

......

 

نیم ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد.

در را باز کرد. دستی دو جعبه پیتزا دو تا سالاد و دو تا نوشابه سیاه را به دست مرد داد.

همه را روی میز گذاشت.

دو لیوان از آشپزخانه برداشت و کنار مرد نشست.

جعبه پیتزا را باز کرد و مشغول خوردن شد.

به زن نگاه کرد و گفت: راضی شدی؟

جوابی ندادو به خوردن ادامه داد.

تا نیم ساعت بعد همه چیز خورده شده بود.

سیگاری روشن کرد و روی کاناپه لم داد.

دستش را به لبه کاناپه کشید و به طرف در اتاق رفت.

گفت: اون نه...بغلی

زن در اتاق خواب را باز کرد و داخل شد.

پکی به سیگار زد و گفت: اومدم.

سیگار روی زیر سیگاری به انتها رسید.

مرد در اتاق را بست.

صدای خنده زن آمد.

گفت: اینجا...

صدای خنده قطع شد.

صدای زنگ تلفن بلند شد.

گفت: الان بر می گردم.

از اتاق بیرون آمد ، دو تا از دکمه های پیراهن و کمربندش باز بود. گوشی را برداشت.

-        الو. سلام. قربون شما...آره...آره... گفتم که فردا پیگیری می کنم....باشه...باشه ... خداحافظ.

از اتاق بیرون آمد، لباسش را مرتب کرد،شال آبی رنگش را به سر کشید، پالتویش را از چوب لباسی برداشت و به تن کرد.

به زن نگاه کرد و گفت: چی شد باز؟ ....گفتی پیتزا، گفتم باشه...گفتی اینجا نه، گفتم باشه...چیه باز؟

زن به مرد نگاه کرد، کیفش را برداشت در را باز کرد و رفت.

 

 

گریه هام رو ندیدی

 

تو پیچ و خم اون کوچه تاریک جا موند

 

گریه هام رو ندیدی

 

لابلای خطوط وداعی که نوشتم ، جا موند